اردیبهشت
از این روزهای سرد ِ اردیبهشتی ِ زندگی ام ، یک کلبه ی آرام و ساکت میان یک باغ بزرگ می خواهم که بتوان در آن تا بی نهایت قدم زد ..
قدم بزنم تا اندکی با خودم ، با تمام ِ زندگی ام و با فکر آن روز ِ سخت و دردناک تنها بمانم ..
و چه کسی میداند آن روز ، وقتی مثل مادربزرگها ، که عینک کلفت و ته استکانی شان را برمی دارند و چشم هایشان را مثل یک خط نازک میکنند و تلاششان برای نخ کردن ِ سوزن ِ توی دستشان بی نتیجه می ماند ، چشمهایم را باریک می کنم و به زندگی ام آنقدر از نزدیک نگاه می کنم ، چه چیز از آن خواهم یافت .
اگر روزی برسد که چشمهایم را باریک کنم و به زندگی ام دقیق بنگرم گمان نکنم اگر سوزنهای زندگی ام ، با هیچ کدام از نخ های آرزوهایم نخ نشده باشند، زندگی را زیبا بیابم .
و من چقدر می ترسم.
چقدر می ترسم از مواجه شدن با آن روز که رو در روی واقعیت قرار گیرم و دیگر نتوانم مثل این روزها از آن فرار کنم.
فرار از واقعیت و با هر توجیهی زندگی را برای خود زیبا کردن ، این زیبا کردن های تصنعی ، یک روز می شود که دلت را می زند.
هر لحظه ی زندگی ، مثلِ بهارِ کسالت بار ِ امسال ، دلت را می زند ..
فقط میخواهی در یک کلبه ی آرام و ساکت میان یک باغ بزرگ که بتوان در آن تا بی نهایت قدم زد ، تنها بمانی و هر چه زودتر خود را برای آن روز ِ بزرگ زندگیت آماده کنی .
تا هرچه زودتر خود را از بند ِ زندگی دروغینی که خودت با دستان خودت آن را ساخته ای ، برهانی ..!